یهو چشمم تو چشمش افتاد.
کلی ترسیدم.
با اون ریشش.... با اون لباساش ......
وای که چه نگاه غضبناکی بود .......
وقتی تو چشاش خیره شدم یه لحظه حس کردم که من هزار و شونصدمین نفریم که میخواد قربانیش کنه...
دستاش پشتش بود....
ترسیدم و عقب عقب راه فرار رو پیش گرفتم......
خیلی وحشتناک بود هرچی لبخند میزدم بیشتر اخم میکرد........
دور شدم ....
خیلی دور ......
سر چهارراه که رسیدم ...
قلبم هنوز داشت تند تند میزد.....
زیر تیر برق یه دختری ایستاده بود..........
وااااااااااااااای خداااااااااااااا.....
یه دختر ناز و خوشگل....
دستاش پشتش بود ......
دختر نبود که بخدا فرشته بود....
داشتم کم کم به ارامش میرسیدم.....
نفسم سرجاش اومد .....
قلبم منظم شد.....
دیگه طاقت نداشتم....
اون چشا
اون نگاهها
اون لبا
وااااااااااااای اون متانتـــــ
اون همه زیبایی.....
رفتم جلو....
سلام کردم .....
وای خدای من چه صدایی .........
یه لحظه هیچی حس نکردم....
خام شده بودم خام خام....
با همون نگاه مهربونش اومد جلو .....
با دستش راستش دست چپم رو گرفت....
قدش از من کوتاه تر بود....
اومد جلو ...
پنجه پاش رفت رو پنجه های من .....
وای چه حسی .....
گفت چمات رو ببند ......
می دونستم چی در انتظارمه بدون معطلی بستم ......
رو لبام گرمایی رو احساس کردم .....
چه حسی .....
وای خدای من چه حسی ......
از حالت عادی خارج شده بودم......
با چشم بسته بجای سیاهی فقط نور و روشنایی رو میدیدم.....
تو یه لحظه ......
تاریک شد...
لبام سرد شد.....
و درد شدیدی رو ، روی قلبم حس کردم ......
چشام رو باز کردم ......
هیچی ندیدم ......
فرشته رو هم ندیدم ......
یک لحظه بفکر پولام افتادم تا اومدم جیبام رو بگردم .....
بیهوش شدم و افتادم زمین ...
...
...
..
.
چشام رو بزور باز کردم ....
هوا یه خورده تاریک شده بود...
اومدم بلند شم با دستش نذاشت و به زمین فشارم داد .....
دستاش هنوز پشتش بود .....
هنوز قیافش خشن و وحشتناک بود ....
موهاش ریشاش رو هم گره زده بود....
با یکی از دستاش جای زخم روی قلبم رو نوازش کرد....
یه درد شدیدی رو حس کردم....
ولی داشت تموم میشد... تموم شد....
بهتر شدم....
خوب خوب شدم ....
اون یکی دستش رو هم از پشتش اورد بیرون ....
دسته گلی که تو دستش بود رو بهم داد....
در گوشم گفت ......
تو شونصدمین ادمی هستی که گول ظاهرش رو خوردی
موضوع مطلب :